فراز و نشیب های زندگی من



پنج روز از ابتدای سال 97 رو با خواهرم به قصد سفر به بوشهر به راه افتادیم. تو ترمینال پشیمان از این تصمیم بودم. فکر اینکه مسیر به این مسافتو طی کنم که به شهری برم که یه دریا داره برام رنج آور بود. البته خسته از خیلی موارد دیگه هم بودم. کلا تازگی ها ذهن مشوشی دارم. البته اول به یزد رفتیم پیش برادرم. برادری که باهاش رودربایسی هم دارم. راجب برادرم حرفهای ناگفته زیاده. یه پست مخصوص اون باید نوشته بشه. ترمینال یزد دنبالمون اومد. رفتیم خونه جدیدش. یادم رفته بود که تازگی خونه خریده یادم رفت یه چیزی بخرم ببرم براش. خجالت کشیدم. چون شب تو ماشین بودیم و سرد بود و نتونستیم خیلی بخوابیم در نتیجه روز بعد خیلی خسته بودم. تو مسیر به دو تا از آثار باستانی شیک شیراز هم سر زدیم. نقش رستم و پاسارگارد. از دور ستون های تخت جمشیدم دیدیم. کوه عقاب یزد که تو مسیر نشسته بود رو هم دیدیم. عقاب نشسته. دلم میخواست بیشتر با برادرم صحبت کنم که نمی شد. روم نمی شد. غیر اون ترس هم داشتم که منظوردار برخورد بشه. به خاطر همین فاصله رو باهاش حفظ کردم. به بوشهر رسیدیم شرمنده سیما شدم که انقدر تدارک دیده بود و حسابی سعی کرد خوب مهمان داری کنه. 

ادامه دارد.


حسادت اینجا غوغا می کنه,حرف مفت زدن بسیاره,و از زیر کار در رفتن.

خیلی باید تلاش کنی تا درگیر این مباحث نشی.

از حرفهای مفتی که آقای شعبانی میزنه.نظرات مفتش راجب تمام مباحث و حسادت های علنی و بی دلیلش.

یه چیزیو به خانم چوپانیان گفتم,الان پشیمون شدم چون جلوی چشم خودم به یکی دیگه گفته. ومی نداشت. یاد بگیرم دیگه نگم.

چقدر اینجا غر می زنن,چقدر همه فضولن.همه ناراضی ان. همه پرروان,کار نمی کنن و پول میخوان.

1. سکوت سکوت سکوت

2.رفاقت و دوستی در هر شرایط, با تمام بدی های آدم های اطراف

3.خیرخواه مردم باش در هر شرایط

4.یادگیری احکام و تلاش برای یادگیری کار و پیشرفت در کار

5.احترام به همه با آگاهی و با نیت اینکه ادب مرد به از دولت اوست.




ولعی که برای هم کلام شدن با تو دارم و همیشه قلبم برایت می تپد بی آنکه توان و یارای حرف زدن با تو را داشته باشم. اگر بدانی چقدر دلم میخواهد با تو  سخن بگویم . اصلا هم اهمیتی ندارد از چه, درباره ی که یا هر چیز دیگر .اگر روزی بشود که گمان نکنم بشود برایت خواهم گفت که همیشه به یادت بودم در بدترین شرایط یا بهترین شرایط, یا زمانی که روتین وار بر من گذشته, یا الان که در محیط کار در هیاهو و وسط حرف های مربوط و نامربوط نشسته ام و دست به کیبورد این سیستم زدم. نمی دانم اگر روزی خودم سراغت را بگیرم تو چه خواهی گفت,چه برخوردی داری,اصلا جوابم را میدهی,به خیالم می دهی ولی چگونه پیش می رود اصلا حرفی مانده, تو بی حوصله ای,تو نمیخواهی, از من چندان خوشت نمی آید یا شایدم عاشق یکی دیگری, از هر راهی وارد شدم, در کانالت در تلگرامت با ایدی دیگری,در اینستاگرامت, در وبلاگت. فقط یک چیز را میدانم و آن بی اعتمادی ات.
آرزویی محال است تا کی نمی دانم؟
ای کاش فراموشت کنم
با وجودی که میدانم تو خوب نیستی, تو اصلا دوست داشتن را بلد نیستی, تو درک نداری چرا درگیر توام
این هجمه احساسات ضد و نقیض از کجا آمده؟؟
از نشناختن تو , از ناتوانی من, از خودخواهی تو, از ترس های من؟؟
شاید رابطه را نباید نیمه کاره تمامش می کردم. تو هم نباید اجازه میدادی

ادم هیچ وقت هوس چیزهایی که نداشته نمی کند,ولی محروم ماندن از چیزهایی که ادم فکر می کند حق طبیعی اش است, خیلی سخت است.

زندگی با جولیا و سالی, فلسفه ی رواقی مرا تحت تأثیر قرار می دهد. آن ها هر دو از کودکی همه چیز داشته اند. برای همین خوشبختی را به عنوان یک چیز طبیعی پذیرفته اند. به نظرشان دنیا هر چه را که دل شان بخواهد به آن ها بدهکار است. شاید هم واقعا همینجور باشد, چون در هر حال دنیا هم انگار این بدهکاری را قبول دارد و دارد به آن ها می پردازد. ولی این دنیا به من بدهکاری ای ندارد و از روز اول خیلی شفاف این را به من گفته. من حق ندارم بدون داشتن اعتبار, چیزی قرض کنم, چون بالاخره یک وقتی دنیا در جواب ادعای طلبم, به من می گوید که هیچ اعتباری ندارم.


برای این که آدم مردی را به راه بیاورد دو شیوه ی کار وجود دارد: یا آدم باید ناز آن مرد را بکشد یا باهاش بداخلاقی کند. من عارم می آید برای چیزی که می خواهم ناز مردی را بکشم برای همین باید باهاش بداخلاقی کنم.


این شگرد طبیعت است که کل جهان را با هم خویشاوند می کند(شکپیر).


خوشی های بزرگ زیاد مهم نیست, مهم این است که آدم بتواند با چیزهای کوچک خیلی خوش باشد. بابا جون من رمز واقعی خوشبختی را کشف کرده ام و آن این است که باید برای حال زندگی کرد و اصلا نباید افسوس گذشته را خورد یا چشم به آینده داشت بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد. من می خواهم بعد از این , زندگی فشرده بکنم و هر ثانیه از زندگی ام را خوش باشم. می خواهم وقتی خوش هستم بدانم که خوش هستم. بیشتر مردم زندگی نمی کنند, فقط با هم مسابقه ی دو گذاشته اند. می خواهند به هدفی در افق دور دست برسند ولی در گرماگرم رفتن آن قدر نفس شان بند می آید و نفس نفس می زنند که چشم شان زیبایی ها و آرامش سرزمینی را که از آن می گذرند نمی بینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان می افتد و می بینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برای شان نمی کند به هدفشان رسیده اند یا نرسیده اند.


یک دفعه بدون این که متوجه شوم شروع کردم برای دیگران احساساتم را بیان کردن, ولی گربه هنوز از کیسه در نیامده بود که دمش را گرفتم و دوباره برش گرداندم تو کیسه. خیلی برایم مشکل است چیزهایی را که توی دلم است به کسی نگویم. من ذاتا اهل درد دلم و اگر شما را نداشتم تا حرفهایم را باهاش در میان بگذارم دق می کردم.


من با این نظریه که بدبختی و غم و ناامیدی قوای اخلاقی آدم را می سازد مخالفم. آدم هایی خوشبخت هستند که وجودشان سرشار از مهر و محبت است. من اعتقادی به افراد بیزار از مردم و مردم گریز ندارم.


بابا لنگ دراز اثر جین وبستر



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ENGLISH هارمونی فصول Angela azarnush گیسوی در هم دنياي زيباي من server101100 تایخونه آوا صنعت پیش پا